خویشتن، خویش را فراموش می کند کبیر می گوید، این طوطی بر دیرکی:
چنان یک سگ دیوانه در معبدی شیشه ای
تا سر حد مرگ پارس می کند؛
چنان شیری که شکلی بر دیوار می بیند،
بر تصویر می جهد؛
چنان فیلی فحل
عاجش را به تخته سنگی صیقلی می مالد.
میمون مشتی پر از شیرینی ها دارد
و نمی گذارد از کف برود. پس
از خانه ای به خانه ای ور ور می کند.
چه کسی تو را گرفتار کرده است؟
لامکان
دنبال کنید.خویشتن، خویش را فراموش می کند کبیر می گوید، این طوطی بر دیرکی:
چنان یک سگ دیوانه در معبدی شیشه ای
تا سر حد مرگ پارس می کند؛
چنان شیری که شکلی در چاه می بیند،
بر تصویر می جهد؛
چنان فیلی فحل
عاجش را به تخته سنگی صیقلی می مالد.
میمون مشتی پر از شیرینی ها دارد
و نمی گذارد از کف برود. پس
از خانه ای به خانه ای ور ور می کند.
چه کسی تو را گرفتار کرده است؟
لامکان
دنبال کنید.ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
سنایی
لامکان
دنبال کنید.نخواهم آمد
نخواهم رفت
زندگی نخواهم کرد
نخواهم مُرد
پیوسته اسم اعظم را ادا خواهم کرد
و در آن گم خواهم شد
کاسه ام
دیسم
مَردم
زنم
گریپ فروتم
لیمو شیرینم
هندو ام
و مسلمانم
ماهی ام
تور ماهیگیری ام
ماهی گیرم
و وقتم
کبیر می گوید من هیچم
بین زندگان و مردگان نیستم.
تلگرام
واینستاگرام
برادر، به من بگو، چگونه مایا (توهم) را پس بزنم؟ کبیر می گوید، به من گوش کن، سادوی عزیز! راه راستین به ندرت یافت می شود.
هنگامی که گره زدن روبانها را رها کردم، همچنان در بند لباس بودم:
وقتی در بندِ لباس بودن را رها کردم، همچنان چین و شکنهای جسمم مرا پوشانده بودند.
همینطور، وقتی هوس را رها می کنم، در می یابم که خشم باقی می ماند؛
و هنگامی که خشم را پس می زنم، حرص همچنان با من است؛
و هنگامیکه بر حرص غلبه می کنم، غرور و خودستایی باقی می مانند؛
هنگامی که ذهن منفصل می شود و مایا را به دور می راند، همچنان به حرف چسبیده است.
اینجا بخوانید.
فاماش در تمامیِ اَشکالِ جهان موجود است
و جسم و ذهن را مسحور می کند.
آنانی که این مسئله را می دانند،
ماجرای این بازی غیر قابل وصفِ سرچشمه را می دانند.
کبیر می گوید: "به من گوش بده، برادر!
افراد زیادی نیستند که این نکته را دریابند."
مردمان نمیدانند که چگونه از هم جداشدگی عین به هم پیوستگی است: هماهنگی کششهای متضاد چون در کمان و چنگ.
آدمی وقتی که جدیت یک کودک در هنگام بازی را بدست میآورد بیش از هر موقع خودش است.
حسادت ما همیشه دیرپاتر از خوشحالی کسانی است که به آنها حسادت میورزیم.
هراکلیتوس
پاهایش را می شورم،
و به سیمایش نظر می افکنم؛
و در محضرش، بدنم، ذهنم، و هر چه که دارم را
به عنوان پیشکش تقدیم میکنم.
چه روز مسرور کننده ایست
روزی که معشوقم،
آن گنج من،
به سرای من می آید!
هنگامیکه پروردگارم را می بینم،
تمامی بدی ها
از قلبم رخت بر می بندند.
"عشق من او را لمس کرده است؛
قلب من در اشتیاق آن اسم اعظم است که حقیقت است."
کبیر، این کمترینِ بندگان، آواز سر می دهد.
بنابراین
اینجا بخوانید.
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادهی خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میای ز خوان تو
خواجهی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانا
نقاشی: مارِک روزیک
لامکان
دنبال کنید.دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
ریشیها (عالمان هندو) و جانسپاران (مریدان) از آن سخن میگویند:
اما هیچ کس راز "کلمه" را نمیداند.
صاحبخانه وقتی کلمه را میشنود خانهاش را ترک میگوید،
زاهد هنگامیکه آن را میشنود به عشق بازمیگردد،
"هر شش فلسفه" به تفصیل آن را شرح داده،
"روح کنارهگرفته" آن را خاطرنشان ساخته،
اساس جهان از آن "کلمه" سرچشمه گرفته،
آن "کلمه" آشکارساز هر چیزی است.
کبیر میگوید:
"اما چه کسی میداند که 'کلمه' از کجا میآید؟"
کبیر
در رابطه با روش کسب دانش معنوی عملی،
اگر تمرینی یافتید که تمایلات شرورانه را در شما افزایش میدهد و شما را به سمت خودخواهی سوق میدهد،
رهایش کنید،
هرچند ممکن است به چشم دیگران پرهیزکارانه به نظر برسد.
و اگر هر عملی تمایلات شرورانهتان را خنثی میکند،
و به نفع موجودات ذیشعور است،
بدانید که آن راه درست و مقدس است،
و ادامهاش دهید،
ولو به چشم دیگران گناهکارانه به نظر برسد.
میلارپا
نقاشی از اولگ شوپلیکاک
من تمام دنیا را گشتهام
حتّی به اتیوپی رفتهام
امّا هرگز هیچ چیز مانند چشمانت ندیدهام
آن زمان که به من نگاه میکنی.
چه گونی تن کنی چه جامهی زرّین
جامههایت قدر مییابند
وقتی در آنها به عشوه گام برمیداری.
هر که تو را میبیند میگوید: تنها او را بنگرید!
تو یک جواهری، یک یاقوت
هر که تو را دارد شادمان است
هر که تو را مییابد هرگز تأسّف نخواهد خورد
برای او که تو را از دست داده است.
برکت باد بر والدینت که تو را بار آوردهاند.
مرگ هماره زود میرسد
امّا اگر یکی باید بزیاید،
بگذار چنین باشد
همچون هنرمندی،
هنرمندی که تو را نقّاشی کند.
تو یک جواهر مادزادی،
گوهری در جامههای زرّین،
زلفانت حلقههای نورند
چشمانت بلورهای زرّین.
پلکانت در چرخ ماهرترین کوزهگر جهان شکل یافتهاند.
مژگانت، ابروان و دشنگان!
صورتت، تنها میتوانم
به فرانسوی و فارسی توصیف کنم:
ماه و خورشید.
قلم میلغزد
در دستانهنرمند.
وقتی مینشینی، همچون پرندهی توت،
وقتی میایستی
توسنی افسانهای.
سایات نوایی نیستم
من دیگر آن
که بر شنها میغنود.
آرزوهایت چیستند؟
تو آتشی، در جامهی آتش.
چه آتشی را باید تاب آرم؟
میخواهم سردرآورم
از قلبی را که در سینهات میتپد.
امّا تو آن را پوشاندهای
با گلدوزیهای هندی، ملیله هایطلا و نقره
عشوهگر من، طنّازم.
درباره این سایت